قانون جذب، حکایت بد اقبالی یا خوش اقبالی
حکایت بد اقبالی یا خوش اقبالی
حکایت شده روزی مردی ساده دل جماعتی را دید که همراه یکی از بزرگان دین و معرفت با شتاب به صحرا می روند.
پرسید:
«کجا می روید؟»
گفتند:
«چند وقتی است که باران نیامده و مزارع و کشتزارهای ما به خاطر بی آبی، در شرف از بین رفتن هستند. می رویم دعای باران بخوانیم.»
مرد ساده دل گفت:
«احتیاجی به دعا نیست، من هم اکنون کاری می کنم که باران نازل شود.»
پرسیدند:
«چگونه؟»
پاسخ داد:
«با من به در خانه بیایید تا همه چیز روشن شود.»
همه به در خانه او رفتند.
مرد به همسرش گفت:
«همه لباس های کثیف را بیاور و در تشت بریز تا بشوییم.»
وقتی لباس ها شسته و روی طناب پهن شد، بلافاصله باران شروع به باریدن کرد!
مردم گفتند:
«عجب! راز این کار چیست؟»
مرد گفت:
«ما به قدری بد اقبالیم که هر وقت لباس می شوییم و روی طناب می اندازیم تا خشک شود، باران می آید و چند روزی آفتاب نمی تابد!»
این حکایت به خوبی بیان می کند که خوش اقبالی و بداقبالی را خودمان به سمت زندگی مان جذب می کنیم.
وقتی احساس بد اقبالی می کنیم، در واقع زمینه وقوع آن را فراهم می کنیم و به تدریج هم در می یابیم که در زندگی مان رخ داده است و دیگر یقین پیدا می کنیم که به راستی بداقبال هستیم؛ پس اگر انتظار وقایع و پیشامدهای خوب را داشته باشیم، آن ها را جذب می کنیم.
از این که میگید فکز کنید بد اقبالیو اون سمت شما میاد و وقتی به ثروت و خوش اقبالی هم فکر میکنیم بازم بدبختی میاد شما چرا این حرف رو میزنید که برای خودتون چیزی گفته باشین تا ادم کارو تلاش نکنه هیچ چیز به جز بدبختی و گرسنگی و فقر سراغ ادم نمیاد حالا کارم میکنیم اون بدبختی همیشه هست چرا چون جای اشتباه مکان اشتباه و حتی وقت اشتباهی به دنیا امدیم همین تمام
عالی بود.